خاطرات یک پزشک (۱)
دسته نوشته زیر را تقدیم می کنم به آقای “ابولفضل جلیلی” کارگردان بزرگ سینما، بخاطر تشویق هایش برای نوشتن خاطرات دوران طبابتم. هر چند نمی دانم چرا هرگز خاطراتم را ننوشتم تا تقدیم کنم به ایشان و دیگرانی که چنین لطفی داشته اند!!! شاید بهتر باشد از ایشان عذرخواهی کنم. آره همینطوره، خیلی وقته ایشان را ندیده ام، در اولین فرصت همین کار را می کنم. امیدوارم هر جا هستند سلامت و موفق باشند.
“… چقدر خسته شدم. دیشب اورژانس غلغله بود. کشیک تنهایی شیفت شب اورژانس یک بیمارستان دانشگاهی، خدا نصیب هیچ پزشکی نکند. آن شب هم استثنا بود، انگار همه شهر مریض شده بودند.
خدا را شکر سر اذان صبح همه چیز تمام شد. سریعا احساس خطر کردم. این یک حس عجیب پیش بینی خطر برای پزشکان در اورژانس است…..
یعنی دقیقا احساس می کنی آرامش قبل از طوفان است. پس بلافاصله رفتم وضو گرفته و در همان اطاق ویزیت نماز را خواندم. چه نمازی!! گویا شیطان ول کن نبود، مدام دلم شور می زد. نماز تمام شد و خوشبختانه اتفاقی نیافتاد. نمی دانم خدا چنین نمازی را قبول می کند؟ ولی می دانم خیلی خیلی مهربان است.
روی صندلی نشستم. از پنجره پشت سرم طلوع خورشید پیدا شد. چقدر زیبا و با شکوه. و در سکوت کامل اورژانس فرصت خوبی پیدا شد تا محو تماشای قدرت لایزال الهی شوم.
چقدر این زمان کوتاه بود، زیرا فریاد سراسیمه جوانی که مادرش را به دوش گرفته و می گفت: “دکتر به دادم برس مادرم مرد…..” مرا بخود آورد.
مادرش را روی تخت گذاشت و روی پایم افتاد”دکتر مادرم را نجات بده”
در همان نگاه اول همه چیز معلوم شد. بیمار سیانوزه (سیاه شده) و نفس نمی کشید…. سریعا نبض را گرفتم، احساس کردم یک نبض زیر دستم رد شد ولی دیگر نبضی در کار نبود. شاید همین لحظه قلب متوقف شده است. بلافاصله چشم ها را نگاه کردم، مردمک کمی دیلاته (باز شده) بود ولی بنظرم هنوز مختصری فرصت بود. شاید چند ثانیه، خدایا کمکم کن.
همه کارها را می بایست با هم انجام دهم…. بروم پرستارها را صدا کنم وسایل بیاورند،و به بیمار ماساژ قلبی بدهم، و سر بیمار را در وضعیت مناسب قرار دهم و بلافاصله تنفس دهان به دهان را شروع کنم…….
نمی توانستم حتی یک ثانیه را از دست بدهم، حسی به من می گفت از دست دادن حتی یک ثانیه یعنی مرگ یک مادر!!!
با فریادی هر چه بلندتر پرستاران زحمتکش اورژانس را خواستم… کد99 یا همان CPR.. CPR
ماساژ قلبی را بلافاصله شروع کردم. از فرزندشان خواستم با تمام توان و حتما با هر اشاره من، تنفس دهانی بدهد. خدا را شکر در سربازی این کار را یاد گرفته بود.
شاید یک دقیقه نگذشته بود، پرستار اورژانس با وسایل رسید، دستورات لازم اولیه را دادم. یعنی، آمبو بگ را آماده کن و جای فرزند بیمار را، برای دادن تنفس بگیر. ایشان بخوبی از پس این کار برآمد. در همان موقع پرستار دیگری 2 رگ خوب از بیمار گرفته و سرم را وصل کرد. خیالم راحت تر شد. فرصت خوبی شد تا داروها را شروع کنم و چنین هم کردم…..
وضعیت بیمار را مجدد ارزیابی کردم، سیانوز برطرف شده بود. پس فرصت خوبی بود تا لوله ریه برای بیمار نصب گردد.(انتوبیشن) ولی این کار بسیار حساس باید خیلی سریع انجام می شد، و گرنه تمام زحمات این 4-3 دقیقه از بین می رفت….
پرستار خوب اورژانس لارنگوسکوپ را آماده کرد و تحویل من داد، در یک لحظه همه عملیات احیاء (CPR) متوقف شد و من شروع به کار لوله گذاری کردم. چون متخصص بی هوشی نبودم، پرسنل فکر می کردند این کار با شکست مواجه خواهد شد. ولی از آنجا که لطف خدا همیشه با بندگانش است، شرایط یادگیری و تسلط کافی این کار را قبلا برایم فراهم کرده بود، و موفقیت در این لحظه مرهون همان لطف خفییه خداوند بود.
خیال همه راحت تر شد. دیگر می توانستیم اکسیژن را با دقت کامل به ریه بفرستیم. ولی کار تازه شروع شده بود. یعنی بعد دادن تمام داروها بیمار هنوز ضربان قلب نداشت. خدایا حالا چکار کنم؟
تصمیم گرفتم یک بار دیگر داروها را تکرار کنم، همین را از پرستارهای زبده اورژانس خواستم…. فریاد یکی از پرستارها بلند شد: “دکتر ریتم شروع شد…” چه خبر مسرت بخشی… خدای من تو را هزاران هزار بار سپاسگذارم. پس ماساژ قلبی را متوقف کردم. خوشبختانه قلب بخوبی شروع به کار کرد. چند آریتمی مختصر دیده شد. با توکل بر خالق یکتا، داروی خاص آن را شروع کردم.
نیم ساعت از عملیات احیاء گذشته بود. بیمار لوله گذاری شده و الحمدالله ضربان قلب برگشته و بیمار سیانوز ندارد و شرایط دیگر همه خوب و نشانگر موفقیت کار (البته تا این مرحله) بود. ولی باز هم کار تمام نشده بود. یعنی باید عملیات CPR ادامه پیدا کند… چون بیمار تنفس نداشت….
گویا کسی در گوشم گفت؛ کلسیم تزریق کن. بنظرم رسید یک ویال کلسیم تزریق کنم. خدایا کمکم کن مشکلی با تزریق آن پیش نیاید. پرستارها کار را انجام دادند. خدای من عجب اتفاق غیر مترقبه ای!!!
باور کردنش سخت است. همه پرستاره فریاد شادی سر دادند. بلافاصله با تزریق کلسیم، تنفس بیمار برگشت. خدایا تو را خاضعانه می پرستم.
عملیات احیاء را تا دقایقی دیگر ادامه دادم. ولی گویا قرار نبود همه چیز بر وفق مراد باشد….
از این لحظه یک اتفاق بشدت نگران کننده شروع شد. بیمار بشدت بی قرار شده و حرکات عجیبی داشت. همه متعجب شدند. نمی دانستم چه اتفاقی در حال وقوع است. خدایا کمکم کن. موضوع چیست؟ همه کاری کرده ام. همه داروها را به درستی تجویز کرده ام. قلب بصورت طبیعی در حال تپش است. خدا را شکر تنفس هم برقرار است. پس این بی قراری ها و حرکات چیست؟ پرستارها می پرسیدند: “آقای دکتر چه کار کنیم؟” و من از خدای خود می پرسیدم…..
ناگهان چیزی به ذهنم خطور کرد. یعنی می تواند صحیح باشد. توکل بر او…. تا الان که خودش کمک کرده. مکث نکردم. گفتم: “سریع لوله تراشه را خارج کنید.”کسی جرات نکرد. در مقابل تعجب پرستارهای خوب و زحمتکش همراهم که تا این لحظه مرا تنها نگذاشته بودند، خودم لوله تراشه (لوله داخل ریه که برای تنفس و دادن اکسیژن به بیمار بود) را خارج کردم.
خدای من چه می بینم، بیمار آرام شد. با او شروع به صحبت کردم. با دست جوابم را می داد. فریاد خوشحالی همه بلند شد. چه لحظه با شکوهی بود… “مادری نجات یافت “
کارم تمام شده بود. فرصت یافتم چند لحظه روی صندلی نشستم. از پرستارهای خوب بسیار تشکر کردم و از آنها خواستم شرایط انتقال بیمار به بخش مراقبت های ویژه(CCU) را فراهم کنند. پرونده بیمار را گرفتم تا گزارش کامل را بنویسم. ضمنا از متخصص محترم مغز و اعصاب و قلب هم درخواست مشاوره کردم.
پزشک شیفت صبح هم آمده بود. با توضیحات کامل بیمار را به ایشان سپردم و از بیمارستان خارج شدم. در حالی که هیچ احساس خستگی نداشتم و مدام با خدای خود صحبت می کردم و از لطف بی پایانش سپاسگزار بودم.
برای شیف عصر به بیمارستان برگشتم. از حال بیمار CPR شده جویا شدم. گفتند متخصصین ایشان را ویزیت کرده و الان در بخش هستند. به دیدنشان رفتم. در مسیر راهرو به سمت اتاق بیمار احساس کردم قلبم بیشتر می زند. دستگیره درب اتاق را در دستم گرفتم، یک لحظه از رفتن به داخل پشیمان شدم. خواستم برگردم. پیش خودم گفتم احساسات بچه گانه را کنار بگذار به بیمارت سری بزن. درب را باز کردم. بیمار روی تخت نشسته و دورادورش دخترانش نشسته بودند. با آنها صحبت می کرد و همه می خندیدند. چقدر برایم زیبا بود. مادری که به لطف خدا به جمع خانواده برگشته و همه کنار هم گل می گویند و گل می شنوند و از ته قلب می خندند….
نمی دانم چند ثانیه گذشت. با اعتراض مادر “آقا درب را ببند. خجالت بکش روسری سرم نیست. چرا یاالله نگفتی! “به خودم آمدم. با عذرخواهی درب را بستم. ناگهان احساس کردم بیشتر خوشحالم. خدایا شکرت “مرا نشناخت....”